در سال ۶۷ در منطقه عملیاتی ماوت مجروح شدم. پس از انتقال به بیمارستان و … نهایتاً به خانه رفتم. اقوام و آشنایان برای عیادتم میآمدند. روزی عمهام به اتفاق شوهرش به دیدنم آمدند. عمه پرسید: خب عباس جون، تعریف کن ببینیم چطور شد مجروح شدی؟ شوهر عمهام که از داستانهای قدیمی خیلی بلد است، گفت اجازه بده اول داستانی تعریف کنم؛ بعد!
روزی خر ملا نصرالدین از بالای تپهای بیفتاد و بمرد. ملا به بالای بام خانهاش رفته و جار همی زد و اهالی آبادی به دور او همی گرد آمدند. آنگاه بانگ برآورد: آهای مردم، خر من از بالای آن بلندی ساقط شده و بمرده و این هم جنازهاش است که نظاره میکنید. فردا روز اگر کسی بیامد و بپرسید که خرت کجا بود و چه شد و کو جنازهاش؟، من میدانم و او!
بعد گفت من میدانم که تا به حال چندین و چند مرتبه داستان مجروحیتت را گفتهای و برایت خسته کننده شده. پیشنهاد میکنم جریان را بنویسی و روی درب حیاط بچسبانی و وقتی هم کسی در زد، در را کمی دیر باز کنید. تا کسانی که برای عیادت میآیند، همانجا بخوانند و دیگر با سوال تکراری مصدع نشوند!